فکر نمیزاره بخوابم میخوام به چیزی فکر نکنم و بخوابم،
الان به این فکر میکنم که به چه چیزی فکر نکنم.
وفاداری یک صفت لعنتی بود که مدتها طول کشید تا از شرش خلاص شوم.
واقعیت این است که دارا بودن این صفت یک نفرین ابدیست،صفتی که اصلاً در خور ستایش نیست
بلکه مستوجب ترحم است.
میلنا، چطور است که تو هنوز از من نترسیده ای یا از من نرمیده ای یا احساسی از این قبیل پیدا نکرده ای؟ ژرفای جدیت و توان تو تا کجاها می رسد؟
من برای تو یا هر کس دیگر نمی توانم توضیح دهم که در درونم چه می گذرد. چطور می توانم آن را برای دیگری روشن سازم در حالی که نمی توانم آن را برای خودم روشن کنم. اما مطلب اصلی این نیست. اصل مطلب واضح است: امکان یک زندگی انسانی در پیرامون من وجود ندارد. تو این را می بینی اما نمی خواهی باور کنی. اگر به طرف من بیایی یکسره در مُغاک فرو می لغزی. آیا از این آگاهی داری؟ عشق در نظر من آن است که تو خنجری هستی که من در درون خویش میچرخانم.
نامه کافکا به معشوقه اش ملینا
مهم نیست تا کجا فرار کنی،فاصله هیچ چیز را حل نمیکند
وقتی توفان شد یادت نمی آید چگونه از آن گذشتی،چطور جان به در بردی
حتی در حقیقت مطمئن نیستی توفان تمام شده
اما یک چیز مسلم است وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر همان آدم سابق نیستی که قدم به درون توفان گذاشت.
امروز آخرین روز از ۲۹ سالگیم و پایان سومین دهه از عمرم است
و فردا اولین روز از سی سالگیم و آغاز یک دهه دیگر از زندگی
یک سال از عمرم کم شد و یک سال به سنم اضافه شد
یک سال دیگر با تمام خاطرات تلخ و شیرینش گذشت
یک سال دیگر با تمام تجربیاتی که پایانی ندارند گذشت
چه روزهایی از این یک سال که برایم به مانند سالها گذشت و چه ماه ها و فصلهایی که مانند برق گذشت
مینویسم یک سال دیگر هم گذشت و تو میخوانی یک سال گذشت اما هیچگاه حرفهای دلم را نمیخوانی
ریسمان پاره را میتوان دوباره گره زد
میتوان دوباره دوام آورد
اما هرچه باشد ریسمان پاره ای بیش نیست
شاید من و تو همدیگر را دوباره ملاقات کردیم
اما آنجا که مرا ترک کردی هرگز نخواهی یافت
توراچه بخوانم که گرخواندم تمام عشق درحرف به حرفش فریاد کشد
چگونه نگاهت کنم که گرنگاهت کردم عشق در برق چشمانم بدرخشد
چگونه در کنارت باشم که گر کنارم بودی تمام وجودم ازشادی به خود بلرزد
چگونه حست کنم که گرباشی تمام وجودم تورااستشمام کند
چگونه بگویم دوریت برایم سخت است که گرگفتم تمام اشک های عالم ازچشم هایم جاری شود
چگونه به سویت آیم که گر آمدم عشق دیوانه وار آمدنم را نعره کشد
چگونه باتوقدم بزنم که گرقدمی برداشتم مرده ها از خواب برآیند
چگونه بگویم دوستت دارم که گرگفتم این واژه بماند ومن نمانم...
این متن رابرای تو نوشتم که دیوانه وار دوستت دارم .
بنظرم سی سالگی یعنی جوانی کردن،یعنی سن بزرگ و بچه ماندن یعنی نشستن پای تلوزیون و با اشتیاق باب اسفنجی دیدن
تنها بدی سی سالگی این است که دیگر نمیتوانی بگویی بیست و....سال داری.
این روزهای آخر دهه سوم عمرم دوست دارم از من بپرسند چند سالت است و بگویم بیست و نه ،چون چند وقت دیگر این شانس را ندارم.
برای من سی سالگی معنی پیری ندارد مهم عبور از بیست سالگی هاست
سی سالگی در نظر بیشتر آدمها سن عاقل شدن است
نگران سی سالگی نیستم،نگران آن دنده ای هستم که به عدد سنم اضافه شده و آن ۹ سالی که پیش رو دارم.
در سی سالگی آن سردرگمی و پریشانی دوره های قبل تمام میشود.تکلیف آدم با خودش مشخص میشود،دست کم خودمان را میشناسیم و به سادگی تسلیم دنیا و آدم هایش نمیشویم
سی سالگی سن زیباییست احساس میکنی یاغی شده ای برای اینکه آدم احساس میکند آزاد شده و اضطراب و انتظار تمام شده
آدم احساس روشنی میکند حس میکنی مغزت کار میکند
اگر مذهبی باشی دیگر مذهبی هستی
اگر به خدا اعتقاد نداشته باشی دیگر اعتقاد نداری
و اگر شک و تردید داری بدون خجالت شک و تردید داری
از تمسخر جوانها واهمه نداری چون جوانی و از سرزنش بزرگترها هم وحشت نداری چون دیگر بزرگ شدی
از اطاعت کردن وحشت نداری برای اینکه فهمیده ای اطاعت کردن کار احمقانه ایست
در سی سالگی دوست داشتن و عاشق شدن عیب نیست هرچه کرده ای برای خودت کرده ای دیگر مجبور نیستی به کسی حساب پس بدی
تا چن وقت دیگر وارد سی سالگی میشوم
آخرین سال از دهه سوم زندگی
از تمام این سه دهه تنها یک تصویر در پستوی ذهنم هست که شاید خیلی قابل اعتماد نباشد،شاید ساخته و پرداخته ذهنی باشد که فکر میکند سه دهه زیسته و سعی میکند یک دنیای سی ساله را تصور کند...
در میان حیات و سالهای کودکی
یک مدرسه بتنی با پناه گاهای بر جای مانده از جنگ
جنگ سه سالی میشد تمام شده بود که به مدرسه رفتم
زنگ فارسی،ورزش،املاء ، علوم و ریاضی
آب اگر به صد درجه برسد میجوشد بابا لابد نان داد آخرش هم نفهمیدیم تصمیم کبری عملی شد یا نه ،اصول دین مهم است یا فروعش
آن روزها دایی و خاله و عمو عمه رنگ و بویی دیگر داشتند
در این سی سال فهمیدم فقط به آنچه که مال شخص خودت هست باید تکیه کنی یعنی به خانواده خوبی که داری و عشق...و تقدسش...
در تمام این سالها هر بار که خواسته ام نام عاشق را بر خو بگذارم ترسیده ام
واژه بسیار خوبیست ترسیدن...عشق کمال میخواهد یا کمال عشق؟
انقدر این واژه برایم بزرگ بوده که نخواسته ام به هر نحو به قداستش لطمه ای وارد شود
همیشه گمان میکردم زمانی میتوانی ادعا کنی که عاشق شده ای که کمال یافته باشی غافل از اینکه شاید باید عاشق شوی که به کمال برسی.