کاش یه کلاه کابویی داشتم
کاش یه کلاه کابویی داشتم

کاش یه کلاه کابویی داشتم

چیزی اینجا نیست

هیچ وقت احساس دلتنگی نکردم همیشه با وجود اطرافیان و دوستان احساس تنهایی میکنم

بدتر از هرچیزی عادت کردن به تنهایی ه

منتظر نبودم کسی بیاد منو از تنهایی نجات بده 

تنها راه نجات خودمم که باید خودم رو از دست خودم نجات بده 

تو یه جشن که همه خوشحالن من احساس تنهایی میکنم

با هم دیگه حرف میزنن که برنامه ت چیه راستش اصلا علاقه ای به برنامه اونا ندارم و واسم بی معنیه بود اما وانمود میکنم که حرفاشونو میفهمم


دلم میخواد شبا برم تو یه بار مثل تو فیلما یه ویسکی،آبجو...سفارش بدم  


به قول شاعر: " ویران شود این شهر که می خانه ندارد"


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد